پرستوی خوش الحان کدامین باغ و پردیسم
چو بوتیمار غمگینم به غیر از مرگ ننویسم
شباهنگ غمی تلخم دلم خون شد ز تنهایی
ندارد طاقت گریه دو چشم خسته و خیسم
همچو حوا رهنمایم سوی گندم میکنی
ازتمام رازها با من تکلم می کنی
گاه آرامی وزیبا همچو خوابی نیلگون
گاه طوفان می شوی از غم تلاطم می کنی
شبها که جهان به خواب و من تنهاییم
تنها و غریب و خسته از فردایم
ققنوسم و از تمام عالم دلگیر
آتش تو بنه دوباره بر پرهایم
من مانده ام غریب
تنها و بی شکیب
باری خیال توام همسفر هنوز
در راه های دور
دور از تمامی اعصارآدمی
من مانده ام هنوز
عابد معاب ومست
بر پای مرمری سنگواره ای
کان را به ناخن اندیشه سوده ام
در بی کرانگی فکر های دور
-تندیسی از غرور...
نقطه نقطه حرف حرف
واژه واژه سطر سطر
واج واج و هاج و واج
پیر می شوم ببین ...
روز و ماه و سال ها
لحظه لحظه گاه گاه
می رسد بدون تو
می کشد مرا همین.
لحظه ای مرا ببین ...
این مدار تیره گون
این شکسته های تار پر ترک
وین کبود دخمه های پر ز شک
وین هزارتوی گنگ مارپیچ
ذهن خسته ی من است
ذهن با غمت عجین.
لحظه ای مرا ببین ...
سایبانِ خسته ی من
ای پدر
دست هایی پر زِ پینه
و دلی پر از نور
خطِ پیشانی تو نقشِ یک زندگی رنج آور
سایبانِ خسته ی من
ای پدر.